اولین شبهای قدر با فرشته های زمینی
سلام به دخترای گلم
فرا رسیدن ایام شهادت امام علی (ع) رو به همه دوستان عزیز تسلیت میگم و امیدوارم تو این شبهای باقیمونده ما رو هم دعا کنید
پارسال تو این شبها شما دخترای نازمو باردار بودم چه شبهایی بود تنها خواسته ای که از خدا داشتم این بود که شما سالم باشین و سلامت و بدون هیچ مشکلی به دنیا بیاین دیگه نمیخواستم یه بار دیگه تاریخ واسم تکرار بشه و ضربه دیگه ای بخورم که خدا خیلی بزرگه، بزرگتر از حد تصور ما بشر....
خدا جونم خدای مهربونم بخاطر دادن بچه های سالم ازت ممنونم و تمام سعی خودم رو میکنم که فرزندان صالحی رو تریبت کنم
خوب از کاراتون بگم که از شیطونی کردن خسته نمیشین ریحانه که با تمام سعی ات داری 4دست و پا میری وای که اگه بخوای مثل ابجی یگانه بشی فکر کنم از دست شما کچل بشم ریحانه هم عاشق دیدن کارتون پو شدی
یگانه که دیگه نگوسر از تو آشپزخونه و راه پله و زیر میز کامپیوتر در میاری تازگیها هم زیر میز ناهارخوری رو پیدا کردی راستی الان دیگه به کمک دیوار میتونی وایسی چند روز پیش که به پشتی که به میز tv تکیه داده بودم ایستاده بودی سرت خورد به میز و اندازه یه نقطه خون اومد یه اتفاق بد دیگه ای که افتاد این بود که وقتی تو تختت بودی و تخت رو گرفته و ایستاده بودی از پشت برگشتی و سرت خورد به لبه تخت و یه کوچولو باد کرد قربونت برم که کلی دردت گرفت درد و بلات بخوره تو سر مامانی
کار جدیدی هم که میکنین اینه که وقتی آبجی ریحانه خوابیدی داری بازی میکنی آبجی یگانه میای از روش رد میشی و ذوق میکنی واسه خودت،و اینکه موهای همدیگه رو میکشین وقتی هم دارین بازی میکنین حتما اون اسباب بازی رو میخواین که تو دست همدیگه میبینین و با هم درگیر میشین که تازگیها آبجی ریحانه زرنگتر شدی
روزمرگیها:
پنجشنبه27/4/92
شب ساعت9بود که یه دفعه تصمیم گرفتیم و رفتیم خونه عزیز جون وقتی که رفتیم خاله آزیتا هم اونجا بودن که بعد دایی محسن و زندایی و نگار هم اومدن و عسل که از دیدن شما کلی خوشحال شده بود و از بازی با شما سیر نمیشد تا ساعت 12 اونجا بودیم بعد برگشتیم خونه
شنبه29/4/92
یه سری آزمایش داشتم که باید انجام میدادم عصر شما رو گذاشتم خونه مامان جون و با بابایی رفتیم آزمایشگاه ،کلا کارم 20دقیقه طول کشید که تو این مدت مامان جون رو اذیت کردین شب زود برگشتیم خونه
واسه اولین بار بهتون عدس سبز دادم
یکشنبه30/4/90
اولین بار ماست خوردین ریحانه خیلی دوست داری ولی یگانه زیاد میلی به خوردنش نداری
دوشنبه31/4/92
رفتیم خونه دختر عموی مامانی که همسایه مونه با اینکه چندتا خونه بیشتر فاصله مون نیست ولی بخاطر شما نمیتونستم برم میترسیدم اذیت بشین که شکر خدا اصلا اذیت نکردین و اروم بودین
سه شنبه1/5/92
یه کاری مرکز بهداشت داشتم که صبح ساعت 11رفتیم و شما رو گذاشتم پیش مامان جون و رفتم کارم رو انجام دادم ظهر هم برگشتیم خونه چونکه هم میخواستم شما راحت باشین هم مامان جون و باباجون که روزه بودن
چهاشنبه2/5/92
نوبت آرایشگاه داشتم که بازم شما رفتین خونه مامان جون و تا رفتم و برگشتم طبق معمول اذیت کرده بودین
شب هم عمه زهرا اومد و یه هفته ای میشد که شما رو ندیده بود تا آخر شب که برگشتیم خونه
جمعه 4/5/92
خیلی وقت بود که ظهر ها یه خواب درست وحسابی نمیکردم وقتی میخواستم بخوابم به بابایی گفتم که اگه شما بیدارشدین حواسش بهتون باشه و خودم خوابیدم هنوز نیم ساعت نشده بود که بیدار شدین و بابایی هم شما رو از اتاق برد بیرون وقتی بیدار شدم دیدم صورتتون کلی کثیفه ونگو شما گشنه بودین و بابایی هم واسه اولین بار بهتون غذا داده همیشه میگفت من اینکارو نمیکنم میترسم ولی این دفعه اینکارو کرده بود و کلی هم ذوق داشت دستت دردنکنه بابایی
شنبه5/5/92
عصر رفتیم خونه عزیزجون واسه افطار اونجا بودیم عزیزجون یه لحظه هم شما رو زمین نمیزاشت و همش تو بغلش بودین ساعت 12برگشتیم خونه منم که میخواستم مراسم احیا رو از تلویزیون ببینم حالا مگه شما میخوابیدین خلاصه اینکه بزور خوابیدینو منم همزمان مراسم رو که از حرم امام رضا(ع) پخش میشد دنبال کردم
دوشنبه7/5/92
شب موقع دعا و احیا واسه همه دوستان عزیز دعا کردم که هرکس هر حاجتی داره برآورده بشه علی الخصوص دوستان و عزیزانی که آرزوی داشتن بچه رو دارن ان شالله که همگی به خواسته هاشون برسن و دعاهای بنده حقیر نیز به اجابت برسه الهی آمین
سه شنبه8/5/92
تصمیم گرفتیم بریم به مامان جونا سر بزنیم عصر اول رفتیم خونه مامان جون واسه افطار اونجا بودیم بعد از افطار رفتیم خونه عزیز جون(مامان بزرگ مامانی هم عمل کرده بود خونه عزیزجون بود و کلی مهمان داشتن) همین که پامون رو گذاشتیم تو خونه چنان گریه کردین وای خداجون حالا گریه کنین کی نکنین،هرجفتتون هم با هم با صدای هم گریه تون بیشتر میشد و بخاطر شلوغی غریبی میکردین یه20دقیقه موندیم و بدو که رفتیم باز برگشتیم خونه مامان جون اونجا آروم شدین فکر کنم کلا با جاهای شلوغ میونه ای ندارین
امروز هم که دارم این پست رو آپ میکنم یه چند ساعتی طول کشیده از دست شما مگه میتونم باید بزارم شما بخوابین و منم هر دفعه یه مطلبو بنویسم و دوباره ثبت موقت و باز شروع کنم ادامه دادن
نمیدونم چرا سرعت اینترنت پایینه و عکساتون آپلود نمیشه واسه همینم عکساتون رو تو یه پست دیگه میزارم واستون خدا کنه درست بشه
خیلی دلم میخواد روزانه بیام و وبلاگتون رو آپ کنم حالا اگه بتونم حتما اینکارو میکنم البته اگه شما بزارین
مامانی بعدا نوشت:
مامان جون(مامان بابایی)
عزیزجون(مامان مامانی)