روزمرگیها و سرماخوردگی خانوادگی..
روزمرگیهای نانازای مامان:
پنجشنبه10/5/92
رفتیم خونه دخترعموی مامانی و شما با بچه هاش بازی کردین اونجا رو خیلی دوست دارین وقتی میریم ناآرومی نمیکنین خدا رو شکر
جمعه11/5/92
عصر رفتیم خونه عزیزجون،به خاله آزیتا هم زنگ زدیم که بیان و شما با عسل بازی کنین،دایی محسن و زندایی و نگارجون هم اومدن و شما واسه خودتون کلی بازی کردین ساعت10هم رفتیم خونه مامان جون و عمه زهرا هم اونجا بود ساعت11/30هم عمه رسوندمون خونه روز جمعه هم با خوابیدن شما گذشت
یکشنبه 13/5/92
نوبت دکتر داشتم برای ساعت4عصر که ساعت12رفتیم خونه مامان جون و ظهر اونجا بودیم و منم ساعت4رفتم وتا ساعت 5 که برگشتم و شما کلی اذیت کرده بودین بعد هم به بابایی زنگ زدم که بیاد دنبالمون و شما رو ببریم بیرون یه دوری بزنین که آروم تر بشین که تصمیم گرفتم یه سر بریم عکاسی ببینیم عکستون رو آماده نکردن که هنوز آماده نشده بود(منم که خیلی دوست داشتم که یه عکس دیگه هم ازتون داشته باشم یه دونه دیگه هم انتخاب کردم)بعد هم برگشتیم خونه مامان جون و بعد از افطاری هم برگشتیم خونه ریحانه هم آبریزش بینی داشتی که بهت سرماخوردگی دادم ولی تا صبح درست نتونستی بخوابی
دوشنبه14/5/92
ریحانه صبح که از خواب بیدار شدی هنوز آبریزش بینی داشتی و گلو درد هم اضافه شده بود و آبجی یگانه هم آبریزش بینیت شروع شده بود ریحانه مامان که درستی نه شیر میخوردی نه غذا منم همینطور داروهاتون رو ادامه دادم و بهتون میدادم چونکه بابایی دم دست نبود و منم که دست تنها نمیتونستم کاری کنم که ببرمتون دکتر
سه شنبه15/5/92
صبح اول وقت ریحانه گلی بردمت دکتر، دکتر هم واسه ات سرماخوردگی و استامینفون و آموکسی سیلین نوشت واسه آبجی یگانه هم سرماخوردگی گفت فقط میتونیم بدیم(آموکسی سیلین رو بهت ندادم چونکه دکتر خودتون قبلا بهم گفته بود با اینجور داروها مخالف و تا حد امکان بهتون ندم)
چهارشنبه16/5/92
خدا رو شکر حالتون یه خورده بهتر شده بود ولی بابایی هم کنار شما مریض شد و حالش هم خیلی بد ،عصر همراه بابایی رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودیم واسه اولین بار کالسکه تون هم برده بودم که باهاش رفتیم بیرون دور خوردیم و بعد از افطار هم برگشتیم خونه
پنجشنبه 17/5/92
غروب با بابایی رفتیم خونه عزیز جون و شب هم که اعلام عید فطر کردن و شما هم که اولین عیدتون بود عزیزجون بهتون عیدی داد،بعد هم رفتیم خونه مامان جون عید دیدنی که اونجا هم عیدی گیرتون اومد شب هم ساعت11/30برگشتیم خونه
جمعه18/5/92
اولین عید فطری که شما بودین و خانواده مون4نفره شده عزیزای دل مامانی
عصر خاله آزیتا و عسل اومدن خونمون دیدنی و تا ساعت9/30موندن بعد هم میخواستن برن خونه عزیزجون که گفتن ما هم بریم که بخاطر اینکه میدونستم اونجا شلوغه نرفتیم خودمم هم یه کوچولو حالم خوب نبود
شنبه19/5/92
از عکاسی زنگ زدن که بریم برای تاییدیه عکساتون عصر رفتیم با اینکه زیاد راضی نبودم ولی با یه خورده تغییرات بهتر شد گفتن که واسه روز بعد آماده ست بعد هم رفتیم خونه مامان جون،شب هم همراه مامان جون رفتیم خونه عزیز جون عیادت مامان بزرگ مامانی بعد هم بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه
حالتون هم خدا رو شکر رو به بهبوده،ولی بابایی هنوز خوب نشده
از کارایی هم که انجام میدین تواین مدت اینه که ریحانه دیگه کاملا دیگه 4دست و پا میری و با آبجی یگانه دیگه کلی شیطونی میکنین،یگانه خانوم هم که دیگه در و دیوار هرچی رو که بتونی میگیری و می ایستی قربونت برم که هنوز ننشسته میخوای بایستی،هنوز نمیتونین بدون کمک بشینین،از سه شنبه 15/2/92 هم گذاشتمتون تو روروک که یگانه خیلی ترسیدی اصلا ننشستی ولی آبجی ریحانه یه5 دقیقه نشستی بعد شروع کردی به گریه ولی کم کم گذاشتمتون که الان دیگه بهتر شدین
وقتی دستم رو براتون دراز میکنم که بیاین بغلم کلی ذوق میکنین
غذا خوردنتون هم بجز موقع مریضیتون خدا رو شکر بد نیست ولی امان از خوابتون بزور باید بخوابین نمیدونم چرا هرچه بزرگتر میشین بد خوابتر میشین و البته بازیگوش
اینم عکساتون
اینجا هم ساعت1شبه که چراغها خاموشه ولی خبری از خواب نیست(یگانه)
بازم یگانه
یگانه خونه مامان جون در حال فضولی
دختر گلم ریحانه خانم که مریض شده و بیحاله
ریحانه مامانی تو روروک
ریحانه خونه عزیزجون شب عید فطر
یگانه خونه عزیزجون
بازم یگانه آماده خوابت کردم که بخوابی اونم ساعت1 شب که چشمت افتاد به جارو برقی
خونه مامان جون خسته از بیرون برگشتین
قربون بیسکوییت خوردنتون بشم من(دارینtv هم نگاه میکنین)
تو این عکس هم آبجی یگانه نمیشینی تو روروک ولی وقتی آبجی ریحانه میشینه تو هم میای این شکلی کنارش