یگانه و ریحانه فرشته های خونه مایگانه و ریحانه فرشته های خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

یگانه و ریحانه دوقلوهای دوست داشتنی مامان و بابا

این روزای دخملا

1392/2/14 1:20
166 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیز،از همه عزیزایی که زحمت میکشن وبهمون سر میزنن ممنونم

 

یگانه مامانی دیگه کم کم میتونی خودت تنهایی دمر بشی ولی بعدش نمیتونی برگردی و نتیجه اش اینه که خسته میشی و شروع میکنی گریه کردن وجالب اینجاست که تا برمیگردونمت بازم دمر میشی ومنم باید کار وزندگیمو ول کنم پیش خانومی باشم،آبجی ریحانه هنوز نمیتونه دمر بشه ریحانه گلی مامان فقط دور خودت دور میخوری

تازگیها هم عادت کردین دستاتون رو مشت میکنین تو دهنتون و محکم میکشید رو لثه هاتون،فکر کنم واسه دندوناتون باشه

یکی از شیطنتاتون هم اینه که وقتی بیدارین حتما باید کسی پیشتون باشه و باهاتون حرف بزنه و اگه اینکارو نکنیم جیغ تون بلند میشه (بازم کاشکی گریه)چنان جیغی میکشید که اگه یکی تون خواب باشید اونم بیدار میشه و شروع میکنه به گریه،که اونوقت نمیدونم باید چیکار کنم خلاصه اینکه باید یا من یا بابایی کنارتون باشیم و اونوقت که شروع میکنید به خندیدین و ناز کردن قربونتون برم من

پنچ شنبه(12/2/92)رفته بودیم خونه مامان جون(مامانی)خاله آزیتا و عسل(دختر خاله)،زندایی سحر ونگار جون(دختر دایی)هم اونجا بودن و از اینکه دور وبرتون شلوغ بود راضی بودین چونکه از تو بغل خاله در می اومدین تو بغل زندایی،مامان جون بودین و مامانی هم واسه خودش یکم استراحت کرد.عصر هم رفتیم خونه همسایه مامان جون مولودی که اونجا بهتون خوش گذشت آخه بعد از عروسی عمه جون اولین بار بود که میرفتین تو شلوغی و خدا روشکر زیاد اذیت نکردین،فکر کنم کلا جشن رفتن رو دوست دارین...آخر شب هم برگشتیم خونه

جمعه عصر(13/2/92)هم مامان جون و بابا جون(بابایی)اومدن دیدنتون آخه مامان جون اگه 2،3روز یه بار شما رو نبینه دلتنگتون میشه و شما هم با دیدن مامان جون کلی ذوق کردین و همش بغل میخواستین چونکه تا میزاشتتون زمین شروع میکردین به گریه کردن عشقهای مامانی...

الان هم بعد از کلی گریه کردن بالاخره خوابیدین و منم وقت کردم بیام و این پست رو آپ کنم

عاشقتونم عزیزای دل مامانی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)