یگانه و ریحانه فرشته های خونه مایگانه و ریحانه فرشته های خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

یگانه و ریحانه دوقلوهای دوست داشتنی مامان و بابا

روزانه...

1392/7/15 14:54
222 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای دل مامانی

سلام دوستان عزیزم

امروز سالروز ازدواج آسمانی امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) این روز بزرگ رو به همه دوستان عزیز تبریک میگم

 

این روزها حسابی شیطون شدین و شلوغ

قربونتون برم من خیلی هم بهانه گیر شدین نمیدونم شاید بخاطر دندوناتون باشه هنوز که خبری نیست از مرواریدای نازتون

 

              

دخترای گلم خیلی بهم وابسته شدین یه دقیقه نمیتونم تنهاتون بزارم همین که منو نمیبینین شروع میکنید به جیغ و داد زدن منم مجبورم تمام کارا رو ول کنم بچسبم به شما تازگیها هم شبا وقتی شما خوابین ناهار فردا رو آماده میکنم چونکه اصلا نمیزارین برم تو آشپزخونه باید دربست در اختیار شما باشم

هنوزم جایی میریم که شلوغ باشه گریه میکنید و فقط به خودم میجسبید

کارایی که تو این مدت یاد گرفتین هم  بای بای کردنه تا میگم بای بای کنید شما هم دستتون روتکون میدین، به محض اینکه یه آهنگی از tv پخش میشه(از آهنگ شروع اخبار تا پیام بازرگانی و هر آهنگ شاد) شروع میکنید به نای نای کردن، مامان فدای عروسکاش بشه

دیگه الان راحت دیوار رو میگیرین و راه میرین،یگانه که میتونی تنها بشینی ولی ریحانه هنوز خودت تنهایی نمیتونی بشینی

            

غذا خوردنتون هم خدا رو شکر خوبه و همه چیز تقریبا میخورین

ولی امان از خوابیدنتون بزور میخوابین از صبح که از خواب بیدار میشید فقط ظهر یک ساعتی میخوایبن تا آخر شب که بزور میخوابونمتون

             

 

روزانه

شنبه6/7/92

میخواستم برم خرید و شما رو بردم خونه خاله آزیتا که با زندایی سحر برم ولی شما همین که رسیدیم اونجا شروع کردین به گریه کردن و آروم هم نمیشدین منم مجبور شدم شما رو اروم کنم بعد برم ولی مگه آروم میشدین خلاصه اینکه با یه دردسری آروم شدین و منم دزدکی شما رفتم و45دقیقه ای برگشتم وقتی اومدم خاله گفت که یگانه تا عمو تورج رو میدیدی گریه میکردی ولی ریحانه آروم بودی بعد هم بابایی اومد دنبالمون یه سر هم رفتیم خونه مامانجون و بعد هم برگشتیم خونه

          

سه شنبه9/7/92_جمعه12/7/92

رفتیم خونه عزیز جون،نمیدونم چرا هنوز عادت نکردین و اول رفتنمون همیشه غریبی میکنید ولی بعد درست میشید،جمعه که اونجا بودیم دایی محسن و یکی از دایی های مامانی(دایی محمود)هم با خانواده شون اونجا بودن،بعد هم که بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان جون و بعدشم خونه خودمون

        

چهارشنبه10/7/92:

خونه مامان جون رفتیم و تا آخر شب اونجا بودیم

                                   

 

پنج شنبه11/7/92

غروب شما رو سوار کالسکه کردم و واسه اولین بار رفتیم خونه عمه بابایی(عمه مرضیه)که خونشون بهمون نزدیکه،اونجا هم طبق معمول اول غریبی کردین بعد از سر و کولشون بالا رفتین 1،2ساعتی اونجا بودیم بعد هم بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه

                                 

از شنبه تاحالا هم خونه موندیم و قراره امروز عصر بریم خونه مامان جون چونکه عمه الهام داره برمیگرده اهواز و بخاطر شرایطش دیگه معلوم نیست کی بتونیم ببینیمشون

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مرضیه
17 مهر 92 19:10
عزیزم وبلاگ جدید مبارک دخملای گلمون چطورن خوبی خداروشکر؟کوچولوهای دوسداشتنیمو ببوس عزیزم

ممنون عزیزم خوبیم خدا رو شکر،مرسی خانومی