یگانه و ریحانه فرشته های خونه مایگانه و ریحانه فرشته های خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

یگانه و ریحانه دوقلوهای دوست داشتنی مامان و بابا

26و27ماهگی با کلی تاخیر-نوروز94

1394/1/20 1:12
558 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته های ناز مامان

سلام دوستان عزیزم

اول از همه سال جدید رو ب همتون تبریک میگم امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید

مدتی کامپیوتر خونه خراب شده الان این پست هم با گوشیم دارم میزارم دیگه نتونستم صبر کنم تا درست بشه.حالا موندم این پست طولانی رو چطور بزارم فکر کنم ی هفته ای باید گیرش باشم

خب برگردیم از آخرین روز و پستی که گذاشته بودیم یعنی از بعد از19/11/93

چهارشنبه22/11/93سالگرد آشنایی مامان و بابا

جمعه24/11/93- 26ماهگی خوشگلای مامانی

جمعه15/12/93عقد پسردایی بابایی بود.ظهر رفتیم لباسای شما رو از خیاطی اوردیم.عصر هم رفتیم خونه باباجون که آماده بشیم تا رفتیم سالن ساعت8بود شما تا رسیدین از اولش وسط بودین و قر دادید وکلی رقصیدید تا ساعت1شب که بزور از سالن اومدید بیرون

یکشنبه24/12/93-27ماهگیتون بود

دوشنبه 25/12/93عمه الهام اینا از اهواز اومدن

جمعه29/12/93 ساعت12شب بردمتون حمام(همون روز آب قطع شده بود تا10شب)وقتی از حمام بیرون اومدید شما رو آماده کردم و سفره هفت سین رو که می چیدم فکر میکردید تولد همش میگفتید تبلد تبلد.تا موقع سال تحویل بیدار بودید بعدش سرتون رو گذاشتید رو بالشت خوابیدید

قربونتون برم سومین سال جدیدهم با وجود شما فرشته ها،تحویل شد فدای نازگل های خودم بشم

شنبه1/1/94تا شما از خواب بیدار شدید ساعت11بود آماده شدیم و رفتیم خونه باباجون عمه زهرا و عمه الهام هم بودن بعد با همدیگه رفتیم بیرون دور خوردیم ظهر هم خونه مامان جون فاطمه دعوت بودیم خاله آزیتا هم بودبعد از ناهار برگشتیم خونه غروب رفتیم خونه دایی بزرگ بابایی عید دیدنی.بعدش هم خونه باباجون آخرشبم برگشتیم خونه

یکشنبه2/1/94خونه باباجون و مامان جون فاطمه سر زدیم آخر شب هم برگشتیم خونه 

دوشنبه و سه شنبه3و4فروردین با خاله آزیتااینا و مامان جون رفتیم برازجان دعوت دایی های مامانی.ظهر دعوت دایی علی.شب دایی جواد.شب رو موندیم که رفتیم خونه دایی محمود.ظهر4ام دعوت دایی احمد عصر هم برگشتیم بوشهر.ی سر رفتیم خونه باباجون شب هم برگشتیم خونه

چهارشنبه5/1/94عصر رفتیم خونه عمو مامانی.اونجا که بودیم دخترعمه و پسرعمه مامانی هم از ماهشهر اومدن تاشب موندیم بعد بابایی اومد دنبالمون رفتیم خونه دایی مهدی(دایی بابایی)تاساعت12اونجا بودیم که دایی غلامحسین( دایی بزرگ مامانی)زنگ زد و برا پنجشنبه دعوتمون کردن که بریم برازجان

پنجشنبه6/1/94صبح ساعت10رفتیم برازجان.اونجا ی اتفاق بدی که افتاد برا یگانه ی پارک روبرو خونه دایی بود که شما بدون اجازه با نوه های دایی رفتید وقتی اومدم دنبالتون یگانه از بالای سرسره افتادی و پشت سرت ی کوچولو شکست ولی کلی خون اومد

عصر برگشتیم بوشهر.شب هم حنابندان پسرعمه بابایی بودتا آماده شدیم و رفتیم ساعت9بود بازم رقص و نای نای و عمه بابایی هم بهتون شاباش داد

آخرشب مامان جون زنگ زد که خاله لطیفه اینا از چابهار اومدن

جمعه7/1/94زن عمو مریم برا ماکان تولد گرفت عصر رفتیم خونه مامان جون فاطمه اونجا آماده شدیم ساعت10بابایی اومد دنبالمون رفتیم تولد تا ساعت1اونجا بودیم 

شنبه8/1/94عروسی پسرعمه بابایی.عمه الهام چونکه عمو پیمان باید میرفت سرکار نتونستن برا عروسی بمونن برگشتن اهواز.ساعت10رفتیم سالن.ب قول خودتون علوسی و نای نای کلی رقصیدید و همه شما رو نگاه میکردن ساعت12هم برگشتیم خونه

دوشنبه10/1/94خاله لطیفه و مامان جون برا ناهار اومد خونمون تا عصر موندن

سه شنبه و چهارشنبه 11و12/194برا چند ساعتی پنبرزتون نکردم استارت پوشک گیری تون

چهارشنبه 12/1/94رفتیم خونه خاله آزیتا،خاله لطیفه هم اومد اونجا شما با عسل و رقیه بازی میکردید

پنجشنبه13/1/94بخاطر باد شدید که می اومد جای نرفتیم عصرش رفتیم پارک پیش مامان جون و باباجون تا ساعت9شب  اونجا بودیم بعد رفتیم دنبال خاله آزیتا و رفتیم پارک مرجان اونجا منتظر مامان جون فاطمه و پسرعمو و دخترعموهای مامانی که از شهرستان اومده بودن.هوا خیلی سرد بود پسرعمو چادر داشتن،چادر زدن و شما بچه ها رو گذاشتیم داخلش بعد از شام هم برگشتیم خونه

جمعه14/1/94موندیم خونه همون روز دیگه شروع مرحله جدید پوشک گیری تا الان که دیگه فقط موقع خواب پنبرز میشید تا حدودی موفق بودید هرچند هنوز کاملا یاد نگرفتید ولی برا شروعش خوب بودید

شنبه15/1/94مدتی بود که یگانه مرتب دست و پاهات رو پشه میزد و بخاطر حساسیتی که داری دست وپاهات ورم میکرد ریحانه هم که از قبل سرما خورده بودی شب بردیمتون دکتر که با ی کلی دارو برگشتیم خونه

سه شنبه18/1/94تولد عسل بود خاله زنگ زد که میخاد شب کیک بگیره ببره خونه مامان جون،ما هم از عصر رفتیم اونجا شما از صبح میگفتید تبلد عسل اونجا کلی رقصیدید و شمع فوت کردید

پنچشنبه20/1/94یگانه صبح که از خواب بیدار شدی بی حال بودی و بعد از صبحانه استفراغ کردی(گلاب ب روتون)عصر بردیمت دکتر که گفت سرما خوردگی.شب هم ی سر رفتیم خونه بابا جون و مامان جون فاطمه

از دوشنبه 3/1/94دیگه شیشه شیر بهتون ندادم الان دیگه تو لیوان شیر میخورید.برا این مورد اصلا اذیت نکردید و راحت قبول کردید

 جمعه21/1/94روز مادر،روزی که سومین بار با وجود شما حس زیبای مادرشدن رو درک کردم

سالروز میلاد بانوی دو عالم،یاس نبوی فاطمه زهرا(س)،روز زن و مادر رو ب تمام زنان و مادران سرزمینم و شما دوستان عزیزم تبریک میگم

ان شاالله عکساتون رو تو ی پست دیگه میزارم برا گذاشتن این پست خیلی اذیت شدم کامپیوتر درست بشه عکساتون هم ب امید خدا میزارم

دوستتون دارم نفسهای مامانی

شروع نوشتن این پست پنجشنبه20/1/94ساعت1بامدادتموم شدن شنبه22/1 ساعت19چشمک

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان هاجر(یوسف و یگانه)
19 خرداد 94 23:17
سلام خوبین ،من میتونم رمزتون رو داشته باشم ،من تابحال خواننده ی خاموشتون بودم