25ماهگی
سلام عزیزای مامانی
میدونم مامانی خیلی تنبل شده ولی اصلا دیگه وقت آزاد ندارم از صبح که بیدار میشید باید با شما سرو کله بزنم تاشب واقعا دلم میخاد ماهیانه وبلاگتون رو بروز کنم ولی دیگه چیکار کنم قول میدم از این به بعد بروز باشم
خوب تو این مدتی که نبودیم حسابی خوش گذروندید عروسی و گردش
15/10/93حنابندون پسرعموی مامانی بود مراسمشون خونه دخترعمو(خاله زهرا) گرفته بودن که همسایمون وای که همون شب خیلی بهانه گیر شده بودین پیش هیچ کس نمیرفتین همش بهانه میگرفتین و گریه میکردین
17/10/93روز عروسی ظهر شما رو پیش بابایی خوابوندم و رفتم آرایشگاه تا ساعت 6/30که برگشتم و شما رو آماده کردم و رفتیم سالن اونجا یه خورده بهتر بودین ولی باز دست از بهانه گیری برنمیداشتین شب ساعت 12برگشتیم خونه که شما رو پیش بابایی بخوابونم و خودم برگردم عروسی که میخواستن بیای باغ نزدیک خونه مون خلاصه اینکه هرکاری کردم ریحانه خوابید ولی یگانه فکر کنم فهمیده بودی میخام برم نمی خوابیدی تا ساعت 1 که دایی محسن اومده بود دنبالم نخوابیدی که بابایی گفت همراه خودم ببرمت ولی اونجا هم باز ی ساعتی بیشتر نموندم هوا سرد شد و بخاطر تو مجبور شدم برگردم
از بهانه گیری های شما صرفنظر کنم عروسی کلی خوش گذشت
تنها عکسی که تونستم از عروسی ازتون بگیرم(اینجا من نشستم که باهاتون عکس بگیرم شما هم مثل من نشستید)
یک روز بعد از حنابندان
24/10/93 عشقهای مامانی 25 ماهه شدین
25/10/93عروس و داماد راهی ماه عسل (مکه)شدن
28/10/93یادآوری یه روز تلخ(مرگ پسرعزیزم)
1/11/93تولد مامانی بود که بابایی شام بردمون بیرون
اینم کیکی که خودم برا تولدم درستیدم
8/11/93عروسی دختر یکی از دوستای مامان جون بود که ما هم رفتیم اونجا اصلا اذیت نکردی کلی واسه خودتون نای نای کردین
10/11/93با خاله زهرااینا رفتیم گردش(عالی چنگی یکی از روستاهای اطراف)خیلی خوش گذشت واسه خودتون بازی کردن و کیف میکردین مخصوصا خاک بازی تا ساعت 5/30که برگشتیم خونه شما از خستگی خوابتون برد تا ساعت7 بزور بیدارتون کردم وساعت11حمام تون دادم و خوابیدین