اولین سالگرد عقد مامان و بابا با فرشته ها
سلام عشق و نفسهای من
امروز هشتمین سالگرد عقد مامان و باباست و اولین سالی که شما هم هستین نمیدونم این حسم رو چطوری بگم اصلا نمیتونم بیانش کنم فقط میتونم بگم الان دیگه با بودن شما خوشبختیمون کامله کامله
جمعه25/5/92
عمه الهام و سوگند جون هم از اهواز اومدن که عصر رفتیم خونه مامان جون و کلی از دیدن شما خوشحال شدن،شب هم عمو و زن عمو و ماکان جون اومدن خونه مامان جون دور همی کلی خوش گذشت هرچند که شما جای شلوغ رو دوست ندارین ولی یه خورده بهتر بودین و زیاد اذیت نکردین،بعد هم پسرخاله بابایی و با خانواده اش اومدن و دیگه حسابی شلوغ شد و ما هم ساعت11:30برگشتیم خونه
شنبه26/5/92
عصر باز رفتیم خونه مامان جون فکر کنم تا وقتی عمه جون اینجاست ما باید یه روز در میون بریم شب هم زندایی بابایی و دختر دایی مریم جون اومدن
از کاراتون هم بگم اینکه دیگه ریحانه مامانی هم یاد گرفتی که بایستی ولی هنوز نمیشینید و همچنان 4 دست و پا میرین و سر از جاهای خطرناک در میارین،یگانه هم دیوار رو میگیری و چند قدم راه میری و کلی با هم شیطونی میکنین و یگانه هم تازگی یاد گرفتی دد دد میکنی و خودت هم کلی ذوق میکنی
و حالا عکس شیطونیاتون
ریحانه مامان که اولین بار یه خورده به کمک این بالشتهایی که گذاشتم جلو tv ایستادی
و حالا یه کار خطرناک از یگانه خانوم،رفته بودی رو بالشتها ایستاده بودی اینم کار جدیدت تا ازت غافل میشم میری بالا