یگانه و ریحانه فرشته های خونه مایگانه و ریحانه فرشته های خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

یگانه و ریحانه دوقلوهای دوست داشتنی مامان و بابا

12ماهگی،دهه اول محرم

1392/8/24 21:51
1,257 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلای مامان

سلام به دوستان عزیز،؛عزاداریهاتون قبول

امروز شما وارد ماه12 از زندگیتون شدین عشقای مامان

12ماه از با شما بودن رو تجربه کردم و امیدوارم120سالگیتون هم ببینم البته اگه مامان زنده باشه تا اون موقع

تو این مدت که براتون ننوشتم درگیر مریضی یگانه بودم سه روز تب داشتی و بعد هم کلی بهونه گیر شده بودی و میخواستی همش کنارت باشم حتی برای 1دقیقه هم نمیتونستم تنهات بزارم

چهارشنبه15/8/92 عصر یه کوچولو تب کردی و منم بهت استامینوفن دادم ولی نصف شب بود که تبت خیلیییی زیاد شد بیدار شدی و شروع میکردی به گریه کردن منم پاشویت کردم ولی فایده نداشت صبح (پنجشنبه16/8/92)که شد ساعت7 آبجی ریحانه رو بیدار کردیم و سریع با بابایی آماده تون کردیم که ببرمت دکتر اول رفتیم خونه مامان جون،چونکه هنوز دکترای شخصی اون ساعت تعطیل بودن ساعت8:15دقیقه رفتیم دکتر که هنوز دکتر هم نیومده بود و ما هم منتظر موندیم و بعد از نیم ساعت دکتر اومد و بعد از معاینه گفت یا تب ویروس یا واسه دندونته و بهت شربت و آمپول دگزا نوشت که گفت1/3رو باید بزنی که تبت کنترل بشه،اولش نمیخواستم آمپول رو واست بزنیم ولی تا عصر دیدم تبت قطع نمیشه و همش بیحال و عصر رفتم آمپول رو زدیم که خدا رو شکر تا فرداش یه خورده بهتر شدی ولی اصلا غذا نمیخوردی شیر هم زیاد میلش نداشتی همش یا بغل من بودی یا بغل بابایی

غروب هم با عمه زهرا رفتیم بازار که برای نذر شله زردی که واسه شما داشت خرید کنیم و شما هم پیش عزیزجون و دایی مسلم موندین

جمعه 17/8/92

دیدم شما کلی ناآرومین تصمیم گرفتم بریم خونه عزیزجون که دست تنها نباشم شب هم برگشتیم خونه

                                 

شنبه18/892 متوجه شدم یگانه دندونای جدیدت چهارم و پنجمت در اومده اونم در عین ناباوری که منتظر دندونهای پایینت بودیم دندونای پیشین مرکزی و طرفین از بالا دراومد و مامانی رو کلی تعجب زده و ذوق زده کرد_پنجشنبه23/8/92 هم متوجه شدم که باز هم در عین ناباوری دندونای بالای ریحانه داره نیش میزنه (الان هردوتون5تا دندون دارین یه دونه پایین 4تا بالا)

یکشنبه19/8/92 خاله لطیفه زنگ زد که میخواد از چابهار بیاین(با رقیه دختر خالتون)و کلی خوشحال شدیم آخه خیلی وقت بود نیومده بودن شما چهل روزتون بود که اومده بودن بوشهر بخاطر کار شوهرش که نظامیه خونشون چابهاره،ظهر با هواپیما اومدن شیراز از اونجا هم با اتوبوس اومدن بوشهر تا برسن شب بود

دوشنبه20/8/92 ظهر ساعت3 مراسم شیرخواران بود(نمیدونم چرا تو بوشهر جمعه نذاشته بودن)ولی یکشنبه و دوشنبه تو دو جای مختلف بود که ما دوشنبه رفتیم،ساعت 3 بابایی بردمون ،دختر عموی مامانی هم که همسایمون باهامون اومد اونجا هم خاله لطیفه و رقیه رو دیدیم

خدا رو شکر زیاد تو مراسم اذیت نکردین کلی نگران بودم که اذیت بشین بخاطر شلوغی ولی از تو بغلم تکون نمیخوردین بعد از چند دقیقه هم ریحانه خوابیدی بعد از تموم شدن مراسم هم چونکه نذر داشتم گذاشتمتون تو گهواره علی اصغر،یه نذر دیگمون هم که دادن کیک و شیر به بچه ها بود هم ادا کردیم

شب هم خونه همسایه عزیزجون سفره حضرت قاسم داشتن که شما رو برای اولین بار بردم و یگانه مامانی یاد گرفتی سینه میزنی و تو مراسم واسه خودت سینه میزدی،شب هم یه سر رفتیم خونه مامانجون بعد هم برگشتیم خونه

سه شنبه21/8/92_چهارشنبه22/8/92 هم که تاسوعا بود رو عصر رفتیم خونه عزیزجون،ولی بخاطر شما نمیتونستیم مراسما بریم ولی در عوض کلی با رقیه بازی کردین که شب موقع برگشت به خونه کلی خسته بودین و  تو ماشین میخوابیدین

پنجشنبه23/8/92 عمه زهرا موقعی که تو بیمارستان بستری بودم واسه زایمان نذر کرده بود که اگه سالم از اتاق عمل بیرون بیاییم شله زرد بپزه و عزیزجون هم پختنش رو قبول کرد روز عاشورا هم نذر رو ادا کردیم از صبح رفته بودیم خونه عزیزجون ظهر هم که شله زرد آماده شد و پخشش کردیم بعد هم رفتیم خونه مامانجون خاله بابایی و پسر و عروسش هم از شیراز اومده بودن که میخواستن شما رو ببینن

شب هم که مراسم شام غریبان بود تو گلزار شهدا که سرکوچه مامانجونه،وسطای مراسم دیگه شما داشتین اذیت میکردین که اومدیم خونه مامانجون ساعت 11هم برگشتیم خونه و اینطوری دهه اول محرم شما فرشته کوچولوها هم تمام شد

مامانی بعدا نوشت:راستی عزیزای مامانی خاله لطیفه هم داره صاحب یه نی نی دیگه میشه الان سه ماهشه،منم باز دارم خاله میشم

نی نی عمه الهام هم پسره الان عمه 5ماهشه و تا اواخر اسفند زایمان میکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)