2سال گذشت

اربعین حسینی و رحلت پیامبراکرم و شهادت مظلومانه مظلوم اهل بیت امام حسن مجتبی رو با تاخیر تسلیت میگم

همچنین شهادت امام رضا غریب الغربا رو ب تمام دوستان و شیعیان تسلیت عرض میکنم

سلام فندق های مامانی سلام وروجکای دوساله مامان

دوسال از بودن در کنار شما گذشت دوساله که مامان وبابا خوشبخترین مامان و بابای دنیا شدن

تو نوشتن خیلییییی تنبل شدم که این تنبلی هم دلیل خاصی داره شما وروجکا دیگه وقت آزاد برام نمیزارید

از این روزای که گذشت واستون میخام بگم

شنبه1/9/93 ی اتفاق بد برا مامانی افتاد وقتی داشتیم تو کوچه با دخترعموی مامانی راه میرفتیم پام پیچ خورد و افتادم زمین یگانه هم بغلم بودی  که از دستم پرت شدی و ی بند گریه میکردی من درد پام رو فراموش کرده بودم و فقط برا تو گریه میکردم که اتفاقی برات نیفتاده باشه که ب خیر گذشت ولی افتادنم همانا و مچ پای مامان در رفتن همان تا شب فکر میکردم شکسته شب با بابایی شما رو گذاشتیم خونه عزیزجون و رفتیم بیمارستان عکس گرفتیم که نشکسته بود فقط گفت ربات پام کش اومده تا دو هفته پام رو نمیتونستم زمین بزارم همش دخترعموم زهرا می اومد کارام رو انجام میداد هنوزم با کوچکترین ضربه درد میگیره

وقتی شما رو حامله بودم کلی نذر و نیاز کرده بودم که سالم باشید یکی از نذرها هم برگزاری زیارت عاشورا بود که پنجشنبه13/9/93 انجام دادم و تو خونه ی مراسم گرفتیم

16/9/93یکشنبه سالگرد ازدواج مامان وبابا،امسال دومین سالی بو که شما تو این روز مهم کنار ما بودین

20/9/93پنجشنبه خونه عمو وحید سفره حضرت رقیه داشتن شما هم مدتی بود که تو روضه هایی که میرفتیم اذیت میکردین اون روز هم یکی از همون روزا بود

21و22آذز هم خونه دایی محسن روضه بود

22/9/93تولد پسر از دست رفته ام

24/9/93دوشنبه تولد دوسالگی عشقهای مامان و بابا

دوسال گذشت با تمام سختی ها و خوشی ها باز هم خدای بزرگ رو شاکرم که روز ب روز شاهد بزرگ شدن شما هستم خدا رو شاکرم که دوتا از فرشته های نازش رو ب ما داد

امسال هم بخاطر ماه صفر نتونستم براتون تولد بگیرم فقط ی کیک کوچیک گرفتم و رفتیم خونه عزیزجون دایی محسن و خاله آزیتا هم اومده بودن خودتون رو کیک شمع گذاشتین و براتون روشن کردم و فوت کردین  اینجوری هم تولد دوسالگیتون رو پشت سر گذاشتین

عزیزجون و دایی مسلم و دایی محسن و خاله آزیتا و عمه الهام کادو بهتون پول دادن

مامان جون هم خودتون رو برد بازار  و براتون عروسک خرید عمه زهرا هم شلوار دست همگیشون درد نکنه

25/9/93سه شنبه ظهر بابایی زنگ زد که ناهار رو آماده کنم بریم پارک بعد اومد دنبالمون و رفتیم پارک شغاب تا شروع به خوردن کردیم باد و بارون اومد ما هم تند تند ناهارمون رو خوردیم و تا برگشتیم خونه ساعت 4 بود

30/9/93ظهرعزیزجون و خاله آزیتا و دایی محسن خونمون دعوت بودن بعد از ناهار هم خونه دخترعموم زهرا روضه داشتن شما رو خوابوندیم و با خاله وزندایی و عزیزجون رفتیم

عزیزای مامانی امسال یلدا رو جشن نگرفتیم آخه بین رحلت پیامبر و شهادت امام رضا بود فقط برا شما ی خورده تنقلات گرفتیم همین

ان شالله سال بعد هم واستون تولد میگیرم هم یلدا

بقیه عکسها در ادامه مطلب

 ریحانه پیازخور

فرشته های زمینی ناز خودم

 یگانه خوشحال از ساختن خانه سازی

ریحانه هم زرنگ بازی دراوردی و اومدی از آبجی گرفتی که ازت عکس بگیرم

اینجا هم دارید با عروسکای کادویی تولدتون بازی میکنید

وقتی صدای سگ می اد ریحانه از ترس خوابش میبره

آماده رفتن ب روضه

وقتی میایین دم در استقبال بابایی

دم در حیاط تو وانتی خونه همسایه

یگانه با جورابای مامان جون

عکس های بدون شرح ب جا مونده

محرم92